۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *طبیعت*

وقت سحر است , خیز ای طُرفه پسر
پرباده ی لعل کن , بلورین ساغر
کاین یک دَم عاریت دراین کنُج فنا
بسیار بجویی ونیابی دیگر *خیام

●_ بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ_ ●

●_ فرگرد طبـیـعت _●
_________« سبز » _________
برگی بودم لطافت آبهای روان
که ریشه هایم را طراوت بخشید
در گذار زندگی ثابتم, شاید ,در ساقه ی وجود با عشق
روئیده ام شاید گلهای سفیدی ازمحبت
خمیده ام ,شاید, در بادهای شبانه ی تنهائی
رازها گفته ام شاید با پروانه های عاشق
اما برگی بوده ام
با گلهای سفید محبت در گلزار زندگی
که اگرچه روزی خواهد پژمرد
ما زندگی را « سبز» زندگی کرد با عشق
فرزانه شیدا
__________________________
زندگی آدمی درطبیعتی شکل گرفته است در این زیباترین خلقت خداوند که هرچه به زمین وآسمان وهرکجای آن که بنگریم دیده از آن سیر نمیشود واز زیبائی ها ولطافت وظرافت آننیزهیچگونه
ایرادی نمیشود گرفت . با اینوصف در خلقت خداوندی درهر آنچه آفریده است هرچه بیشتر دقیق شویم بیشتر به شگفتی فروخواهیم رفت وهمانگونه که در فرگرده ای پیشین نیز از آن سخن گفته ایم قدرت خداونتدی را جای هیچگونه تردیدی باقی نمانده است تا انسان در خود اندیشه کند که خداوندگار این عظمت بزرگ تا چه حد ودر چه اندازه ای میتواند بزرگوقدرتمند باشد که این عظمت الهی براستی به هر سو که بنگریم از خود وعظمت خویش نمونه ای برجای نهاده است که دقت در هریک عمری را طلب میکند تا به ماهیت دورن هریک وچون .چراهای وجودی هرچیز پی ببریم گاه احساس میکنم تکرار مطالب بیش ازحد شده باشد ولی درنمونه ی فرگردها بارها براین مطلب نیز اشاره کرده ام که در عظمت هستی ودلیل بودن ما .سوال اگرچه بسیار است اما بسیار پاسخ هائی نیز داشته و میدانیم که جواب چیست ,آنهم در زمانی که هنوز در جستجو بسر می بریم تا دریابیم به کجا آمده چه باید کرده وسرانجام به کجا میرویم . از طبیعت وزندگی باید لذت برد .از طبیعت وزندگی باید آموخت.از طبیعت وزندگی باید به ریشه ها وساختارها رسید.از طبیعت وزندگی باید موشکافانه گذر کرد ودقت عمل بکار برد ونگاه دیده ونگاه دل را رشد معنوی وذهنی داد.از طبیعت وزندگی بایدبه سهم خویش استفاده کرد
از طبیعت وزندگی باید نگهداری کرد.از طبیعت وزندگی باید یه رمز شادی وغم نیز پی برد وبا آن بگونه ی همه ی مجودات دیگر زندگی کرد بااین دانائی که ما عاقلیم وبیشترین موجودات زمین ودنیا بر اساس ذات ونهان وغریبزه زندگی میکنن دوما افزوده بر این قدرت اندیشه وفکر را نیز توان پرورش داریم وباز دوباره تکرار میکنم ازهمه ی آنچه هست واز طبیعت وزندگی باید«لذت » برد وشادمانه زیست:
________________________
ایّام زمانه از کسی دارد ننگ
کاو درغم ایام نشیند دلتنگ
مّی خور تودر آبگینه با ناله ی چنگ
زان پیش که آبگینه آید برسنگ *خیام*
_____همه جا بودم وُ هر جا به یه حالی . . .______

از دل جنگل سبزی ، تا رسیدنی به دریا
از بیابون تا به صـحرا
تا رسیدن ، توی کوچه های شهری...تک و تنها !
همه جا بودم وُ . . . هر جا به یه حالی . . . !

از دل جنگل سبزی تا رسیدنی به دریااز بیابون تا به صـحرا
تا رسیدن ، توی کوچه های شهری...تک و تنها !
در گذر از همه جایی...هـمه ی جاهای دنیا
زیر سایه ی درختی...بی هدف نشسته بر جا !
گاهی هم بالای ابرا !
گاهی توی جنگلایی . . . روی کوهها

گاهی روی دوش خورشید...در غروبی توی رویا!
گاهی رو بال پرنده...گاهی توُ صدای پرواز
گاهی بر دامن رودی...که کشیده شد ، روی خاکای نمناک
بعضی وقتا روی ساقه ی چمن ها
گاهی وقتا ، مثه سنگهای روی خاک
همه جا بودم وُ . . . هر لحظه تُو حالی !

گاهی خندون ,گاهی گریون
گاهی مثل ِ قطره های ریز بارون
گاهی مثل پر ، روُ گودال ِ پُر از آب
گاهی مثل دل گنجیشک...که پریده از صدایی ! . . .
یا مثه یه بچه ای که ، با صدا پریده از خواب !
همه جا بودم و هر لحظه به حالی !

گاهی شبها روی انگشتای پَردار ِ ستاره
یا مثه "مِه" توی اَبرایی که ، خالی از غباره
گاهی توی ذره های ، نقره ای دل ِ مهتاب
یا به همراهی شبنم ، روی گُلها
که هنوز ندیده آفتاب
گاهی مثل دل ِ آهو ...که یه پاش اسیر دامه !
گاهی هم مثه یه لرزش....که توُ گریه ی صدامه
همه جا بودم و هر جا به یه حالی . . . !

گاهی دیدم توی دُنیام ....
نه یه جنگل ، نه یه دریاست
نه یه کوهه . . . نه یه خورشید
نه یه آسمون که حتی ، بشه از میون ابراش
یه شب مهتابی رو دید !

نه درختی واسه رفع خستگی هام میشه پیدا . . .
نه پرنده ای که با پرهای رویا
بشه همراهش سفر کرد وُ رسید بالای ابرا !

آره دیدم گاهی دنیام ، توی رویا هم
زمین و آسمونش ، پُر ِ ابره
یا مثه بارون ِ پاییز ، که میباره پشت هم ، قطره های ریز
مثه چشم من ، فقط خیسه و نمناک
بوی پاییزه وُ بوی خیسی خاک!

دل منهم مثه اون آهو که افتاده به دامه
با همون لرزش تلخی ، که با گریه توُ صدامه
مثـه قلب ِ بچه گنجیشک...که پریده روی شاخه از صدایی
یا مثه بچه ای که , پریده از خواب

یه دل طپندس وُ یک دل بی تاب !
یه دل طپندس وُ یک دل بی تاب !!

نمیدونم! دل ِ شاعرم گرفته
یا که از دست دلم ، صبره که رفته
ولی دنیام با هر اون چیزی که داره
یا هر اون چیز که نداره ! . . .
مثه دنیای همه یه روز بهاره
گاهی پاییزه و بارونی میباره

گاهی دل یک دل آروم و صبوره
گاهی هم یه خسته دل ، یه بیقراره !

ولی اما توی دنیام ، من به هر حالی که بودم
یا به هر جایی که رفتم
یا به هرجایی که بودم
همه چی دیدم و هر چی بود کشیدم . . .

همه جور آدمو دیدم !
و به هر جا که رسیدم
همه جور بودم و . . .هر لحظه به حالی
همه جا بودم و . . . هر جا به یه حالی
همه جا رفتم و . . . هر لحظه به حالی !...
فرزانه شیدا
___________
واین مشخص وواضح است که هستی وطبیعت الگوی منظم وتدبیر شدته ایست که در پیش روی ودرمقابل چشم آدمی قرار دارد وما هنوز بدنبال دلیل وعلت سرگردانیم براستی بدنبال چه هستیم وچه را میخواهیم بدانیم اگرچه نیاز انسان به بازگشائی فلسفه زندگی نیازیست که ازدرون او برخاسته تا خود را دریابد اما مگر چقدر می بایست الگو جمع کنیم تا دوروزه ی زندگی را آنگونه زندگی کنیم که می بایست زندگی کنیم؟ طبیعتی که در اوج ودر قعر خود هر آنچه را جای داده است پاسخگوی تمامی سوالاتیست که مداوم از خود میپرسیم
_____لحظه ی خط خوردن:_____
صبح است ... صبحی سرد
ومن ،خیره در پنجره ی صبح!
....
بیرون درمیان ِ خانه های سفید ،سرخ ، قهوه ای
در سبزینه رنگهای ،آخرین روزهای تابستان
در پرش پروازهای مرغهای دریائی
گذرپرنده های مهاجر...
گنجیشکک های تازه بال گرفته،
در صدای آرام نسیم ِ سرد
که آهسته ،ترانه ی "بودن" را
زمزمه میکند
و....
خورشید اما، ... هـنوز
به پنجره ام ،نرسیده است
وسردی صبح دربطن تن
لرزش زندگی را،
به جانم می بخشد.
...
واندیشه ها...آه اندیشه هائی که
درسکوت ملموس ِخانه ،
زمزمه ی صبح را،
برباد میدهد!!
...
آرامم؟
یا...در التهابِ همیشگی ِ چگونه زیستن !
سردرگم؟!....
پریشانم؟ یا در بُن اندیشه ی خویش ،
...بی تفاوت!
...نمیدانم...!
هرچه هست...بخواهم یا نخواهم
صبح زندگی ست
وآغازها...!
بی هیچ تآملی...باید بود!
تا لحظه ی خط خوردن!
سروده ی: فرزانه شیدا
سه شنبه 17 شهریور 1388 -۸ سپتامبر۲۰۰۹
ــــــــــــــــــــــــ
در فرگرد های پیشین نیز اشاره کردم که جابجائی اندکی از آنچه در طبیعت وجود دارد میتواند زنجیره غذائی طبیعت وچرخه زندگی را به شکل بزرگی برهم زده وآدمی اگر بخواهد همینگونه به امید ساختن به اساس وساختار اولیه طبیعت دست برده با درست کردن چیزی هزار دیگری را خراب کند روزی نیز خواهد رسید که انسان همانگونه که در فیلمهای تخیلی عصر جدید ,بدان اشاره شد مجبورباشد با ماسک اکسیژن بر صورت وکپسول اکسیژن بر پشت تنفس کند واز هوای ساده وپاک خبری نباشد ویا بجای اتومبیل امروزی جلوی درخانه اش سوار صفینه ی فضائی کوچک خود شده ازاین محل بدان محل وازخانه به سر کار برود وهمانگونه که کارتون :(عصر هجر) نیز ترقی یافته به (کارتون عصر جدید ) در امروز مبدل شد وازروی تمامی این ساخته های فکری نویسنده ای در رویاها ئی وتخیلی (چون کتاب :هشتاد روز دور دنیا که از آن آن دانشمندان بفکر ساختن وسایل ترابری ومسافرتی شدند که انسان بتواند در عرض مدتی کوتاه از جائی به جای دیگر بروند چون قطار و هواپیما) بسیاری دیگر از کشفیات دنیا , از همین تخیل آدمی به بیرون تراوش کرده ودرفکر اندیشمندو کاشفی اختراع شده که دراین فکر فرو میرفت که برای مثال آیا میتوان یزی ساخت که بسرعت باد حرکت کند وآدمی با ان قادر باشد سفری طولانی را در مدت کوتاه طی کند یا خیر ونتیجه وهماپیمای پره ای آنروز جمبو جت سالهای بعد و...و بسیار کشفیات واختراعات دیگر که همه در شکل اولیه تصور وتخیل ورویائی بوده که به مرحله ی عمل درآمده وامروزه بعنوان چیزی ضروری برای ما روزانه مورد استفاده قرار میگیرد چون مترو برای حمل ونقل داخل شهری از کار بخانه وبرعکس با سرعتی بیشتراز تاکسی واتوبوس در ترافیک ودود وشلوغی کمتر از راههای زیر زمینی .واین همان آرزوهای آدمیست در خیال ورویائی که بدنبال بهتر بودن وبهتر زندگی کردن میگشته وبه نتیجه ای مثبت رسیده وخدا داند اندیشمندِ کاشف ومخترع, چقدر بااین تخیل ورویا در ذهن بازی کرده و به فکر فرورفته تا توانسته است چیزی را برای بشریت بسازد تا رویای خیالی ما را نیز به حقیقتی مبدل کند.
_________عاشقانه از رویا_________
دل خزیده به کنج خلوت شعر
روحم از رنج زندگی سرشار
آبی روح من دراین لحظه
گشته خالی ز بازی پندار!
چون فرشته میان آبی عشق
(دل*)به پرواز خود چه شادان شد
بازهم شکسته ام اورا...
بازهم به غم پریشان شد!!!
(آرزو *)‌را دگر نمی یابم...
هرچه در سینه در پی اش بودم
قطره قطره به اشک دل شد آب
آن دلی را که همرهش بودم!
...
آه ای لحظه های نومیدی
تاکجا همرهم روان بودی؟!
تاکجای مصیبت این دل
کُنج این سینه ام نهان بودی؟!
...
بس کن ای آه ِ(حسرت واندوه)
تا کجا می بری مرا؟! تا غم؟!
منکه در اوج غم اسیر توام
بیقرار وشکسته ودرهم!
...
اخم ابرو نمیشود چون باز...
گریه دنبال چاره میگردد!
قطره قطره میان حسرت وآه
قلب افسرده پاره میگردد!
...
آتش دل مگر نمی بینی
گشته سوزان دلم ز آتش ها
خسته ام از، گذشتن از خود ودل
خسته از زندگی وسازش ها!
زندگی!! من بخود نمی آ یم...
گر دگرباره دل بسوزانی
(عاشقی)! از تو هم نمی پرسم
ازچه با قلب من نمی مانی!!
...
دانم از آنچه دیده ام عمری
(عاشقی ) سهم من بدنیا نیست
(خاطره) سهم من به ( بودن هاست)
در زمانی که ( جای دل) خالیست!!
...
من چه گویم ترا ( دل سوزان)؟؟!!
سوز واز هر سخن دگر، بگذر
عاشقی ،(رسم بودن )‌ما نیست
از دل وعشق بی ثمر ، بگذر!!!
....
گفتم و(دل ) به ناله ها افتاد
گرچه حیران (زنده بودن )بود..
لیک لب گشوده ،با غم گفت:
(رفتنش مردن فقط((من*)) بود)!:
: لیک هرگز نشد برای دلت
بگشائی زبان به شکوه وآه
در درون آتش ِ فروزانی
لیک خامُش به اشک وآه ونگاه!
باز ،در خود بسوز و،در دل خویش
خرده گیر ازمنوِ، بهانه تراش
هرگز اما به فکر *من * بودی؟؟
لحظه ای هم بفکر این (دل ) باش!!!
فرزانه شیدا
________________
اما براستی ما به کجا روان شده ایم وبه کجا خواهیم رسید اگر تخریب زمین وطبیعت بدست آدمی به همین شکل ادامه پیدا کند وسرانجام وسرنوشت کودکان فردا چه خواهد شد ؟که نوّاده ها ی منو شما خواهند بود؟
__________لذتِ آرام: __________
امشب آرامم نیست
ودلم با همه درد،همچو دریای مواّج
باز می کوبد تن
به هر آن صخره ی غمبار غریب
امشب آرامم نیست...ونگه باهمه اشک
سیل دردآور اشکانم را
بس خروشان بی تاب
می برد لیک به مرداب فریب...
امشب آرامم نیست ...ومن اینجا تنها
با صد اندیشه ی مغموم و پریش
باز آزرده ز درد
دیده ای پر ، ز فراوانی اشک
همچنان بیدارم!!
آری آرامم نیست ونمیدانم من ...
با کدامین فریاد ، درپریشانی دل
میتوان ؛ لذّت ِآرام ؛‌گرفت!
...
وکدامین اشک است
که دگر بغض همه شبها را،
چاره راهی جوید، به ره آرامش !
...
امشب آرامم نیست
وپس از اینهمه شبهای غمین،
گوئیا راهی نیست
دگر از کوره ِرهِ نازک ِاشک
که اگر ، گریه بصد هق هق بود
عاقبت ره می جست
به همان کوچه ی آرام وصبور...
از همان روزن ِ چشم
درسکوتی خاموش!
...
گوئیا راهی نیست
...
نه! دگر راهی نیست
نه دگر در فریاد،
نه ز آن هق هق اشک
روبه سرمنزل آسوده شدن،
بادلی پر آشوب!
دیگر از گریه ره رستن نیست
که چو آن زنجیریست
که مداوم در اشک
حلقه ای برسرهم می بندد
...
حلقه ای از اندوه
برسر حلقه ی فریاد وسرشک
وتنم زندانی ست !
...
وتنم زندانی ست ،
درهمین حلقه ی زنجیر ،که باز،
حلقه درحلقه ی خویش
باز در پای دلم می پیچد،
باز در پای دلم می پیچد
...
آرای آرام نیست
نه ز آن زندانی که،
در آن پای دلم زنجیر است
در سرشکی غمناک!
...
نه ز آن اندوهی
که به دل ،اشک مداوم بخشد
درگناهِ تلخ ،زنده بودن هائی
که به عمری همه روز
بی ثمر باز گذشت...
لیک در پوچی دهر...لیک در بی ثمری
باز درحسرت ِعمری که در آن
میشود خندان بود
ودلم باز گریست
ودلم تلخ گریست!!!!
۱۹۹۵/اسلو /نروژ
فرزانه شیدا
_________________________
ما وقتی به کودک خود نمی آموزیم که شکستن همان شاخه ی نازک درخت از میان جنگلی آنقدرها که تو فکر میکنی بی اهمیت نیست ویا میگذاریم از درخت جنگلی بالا رفته حتی شاخه ای بزیر پای او بشکند وخدای ناکرده برزمین بیفتد وفریاد بزنیم : وای بچه ام!! چرا وقتی او اقدام به بالا رفتن میکند نمیگوئیم وای درختم؟! این درخت سرمایه ی تنفس وسرمایه ی اکسیژن نفس کودک وبچه ی ما بچه های ماست وشکستن شاخه ای از دست طبیعت شکستن دستی از قدرت زندگیست که بی هیچ توجهی "اه با ذغال کباب جنگلی ما به شکستن و آتش گرفتن دچار میشود گاه به دست منو شما شکسته میشود واین نه فقط در باب درخت به تنهائی نیست که بسیار دیگر چیزها ست که همینگونه بی توجه به تخریب روزانه ی ان نشیته ایم بی آنکه بدانیم قبل اراینکه از او الگوی منظم زندگی ما باشد باید فقط « باشد» تا منو شما نیزبه بقای زندگی خود وآیندگان خود مطمئن باشیم چراکه خود آدمی نیز ریشه درهمین آب وخاک دارد واو نیز ازخاک آمده به خاک برمیگردد اگرچه در روحی اسمانی اما جسم آدمی متعلق به همین خاکیست که اینگونهآنرا در طبیعتی که از همین خاک شکل گرفته است طبیعتی که در بی تفاوتی منو شما بی ارزش شمرده شددر روزیکه درپیک نیک شاد خود به خراب کردن طبیعت پاک خداوندی نشستیم وبه اینهمه پاکی وزیبائی آن با بیرحمی دست برده وزوال فردای این طبیعت را بی چون وچرا تضمین کردیم تا آنجا که وقتی آن محل را ترک میکنیم اثر حضور بی ملاحظه ـ ی ما درگوشه گوشه محیط با زباله وکاغذ وته سیگار ما و.... و فریاد میزند« آدمی »اینجا بوده است!!! واین خرابی اوست! درکمال بی ملاحظگی ونادانی «انسان » است که طبیعت خدا را به زباله دان تاریخ تبدیل میکنددرنام انسانی ِ خویش!
______________________
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی, لاله رخی خندان خور
بسیار مخور , ورد مکن , فاش مساز
اندک خور وگهگاه خور وپنهان خور * خیام*
__________________________
منظور خیام این نیست که یواشکی آشغال وزباله بریزید ها!!!
منظور اینه که اگر با کسی نشستید لااقل ازمیان عاشقان باشد ودر همه چیز رعایت اوضاع را هم بکن چه در طبیعت خدا باشد که دراصل متعلق ومال توست چه در خوردن باشد که باز معده وشکم توست چه در نگهداری راز واسرار باشد که شخصیت توست ونماینده خوی وخصلت تو که چگونه رازی وامانتی رادر دل ودر پنهانی نگهداری! یا چگونه وبه چه شکلی اشکار کنی که حرمت شکن تو وخراب کننده تو دیگری یا حتی دنیای تو نباشد.جهان فانی نیست آنچه فانی ست منو شما هستیم واین دلیل نمیشود همراه خود در مدت بودن خود طبیعت وزندگی را نیز به نابودی بکشیم چون حق زیستن یافته ایم که این حق نه برای ویرانی که از جهت آبادیست:
__________________________
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دوهزار کوزه گویا وخموش
ناگاه یکی کوزه بر آورد خروش
« کو کوزه گر وگوزه خر وکوزه فروش»!! خیام
___________________________
درصورتی که این طبیعت هم برای بقا ی ماست هم برای استفاده ی ما وخداوند برای روح بشر نیز از هیج زیبائی وظرافتی دراین مجموعه ی هنری دریغ نکرده است ومیتوان گفت خداوندخود بزرگترین تصویر نگارزیبا دوست هنرمند ,نقاش , شاعری ست که در دنیای ما حتی سرود صدا را در اهنگ صدای پرندگان به آواز وترنمی نشست وگوئی از گلوی پرندگان موسیقی طبیعت را برای ما نواخت تا بدانیم موسیقی طراوت روح بشر است زیبائی خاصیتی برای دیدگانی که خود او بما بخشید هم آنچه را می بایست ببینیم هم آنچه را میبایست دیده شودوهم با موجودات روی زمین دراین طبیعت عشق را نیز برای ما تصویر کرد عشق حیوانی به کودک خویش که حتی حیوان نیز عشق مادری را درک میکند وعشق جفت به جفتی دیگر وهمه ی آنه را که انسان میخواهد ونیاز دارد بیآموزد وتجربه کند نمونه ای برایمان بازگذاشت تا به قدرت چشمی که خود او بما بخشید شاهد وناظر آن باشیم حتی از زشترین حشره نیز الگوی ساختن منظم ودرست را بما آموخت (تـار عنکبوت *) ودر زیبائی شکل لانه ی زنبور عسل ولانه ی بسیار گلی ووبی پرندگان که همه با اینکه عقلی در سر نداشته ذات درون ونهاد آنان ساختن لانه را از خداوند درشکلی مهندسی وکاملا بر اساس زوایا وشکلی مهندسی وارشیتکتی بینظیر به ما آموزش داد وباز ما بخودمی بالیم من ارشیتکتم من بهترین مهندس ساختمان وراه وترابری من بزرگترین مکانیک من شاعر ترین شاعر من...من...من که این « من» این انسان نیز ساخته ی همان اوست در ذره ای از وجودتعالی وعظیم اوست چه را میخواهیم بدانیم؟! چه را ازخود واز دیگری میپرسیم
ما بی هیچ کتاب بی هیچ تجربه نیز کافیست که بنگریم طبیعتی را که مظهر عشق وزیبائی ومحبت وحتی حساب کتاب وهندسه و امارو...هرانچه ظرافتی دارد وهرآنچه علمیت و قانونی درهمین طبیعت باز پیدا خواهیم نمود که خدا با هریک باما سخن ها گفته است وما بدنبال خدا نیز هنوز میگردیم .چه را ازخدا میخواهیم ببینیم بیش از اینکه هست و خود او بی هیچ درخواستی بما بخشیده است .
___________________________
ازجمله ی رفتگان این راه دراز
باز آمده کیست تا به ما گوید راز؟!
پس بر سر این دوراهه ی آز ونیاز
تا هیچ نمانی, که نمی آیی باز *خیام*
_______________________
فلسفه ی زندگی درطبیعت بهترین معنا را بما ارائه میدهد منطق درست زندگی کردن را از زندگی پرنده نیز در برنامه ریزی روزانه اش -اندوخته کردن زمستانیش /حتی ازمورچه, کوچکترین حشره ای که به چشم دیده میشود نیز میشود آموخت .
ما بدنبال کدامین سوال سرگردانیم ما چه را میجوئیم وچرا سردرگم دنیائی, سالهای عمر را به هدر میدهیم در شناخت خود/ شناخت دیگری /شناخت مردم /جامعه /دنیا /طبیعت /حضورو وجود/ عمل وعامل/ دلیل وبرهان/ فلسفه های متعدد دینی -مذهبی/عرفانی /...علوم
طبیعت را بنگر تمامی جواب درهمین خلاصه میشود وبس
_________________________
با سرو قدی تازه تر از خرمن گُل
از دست منه جام مّی ودامن گُل
زان پیش که ناگه شود ار باد اجل
پیراهن عمر ما چو پیراهن گُل*خیام*
____________________
هرآنچه نیاز ماست در همین طبیعت بما چون کلاس درس در مدرسه ای آموخته شده است وآموزش داده میشود وحتی پیش ازاینکه بدنیا بیآئیم برای ما کنار گذاشته شده است وبعد از ما نیز خواهد بود پس اگر به باور این مطلب نشسته وبعد از آن به خود سازی وساختار وجود خویش بپردازیم حداقل زمان ووقت کمتری را صرف بیهوده گشتن بدور خود صرف کرده ایم .ما نیازی نداریم که همیشه همه چیز را لقمه کرده در دهانما بگذارند که اینکار را هم خدای بزرگ ,به رحمت خویش برما کرده است که در همین تصویر زیبای زندگی بما آموخت چگونه میشود زیست واتگر انسانی میخواهی زندگی کنی انسانی نیز رفتار کن اگر پلنگی آهوئی زیبا را میدرد اقتضای طبیعت او ونیاز سیر کردن شکم اوست توچرا قلب طزیبای انسانی زیبا وزشت را درهم میدری تو با نام انسان هرگز نمیخواسته ای از طبیعت وحشی الگو برداری کنی چرا که آنرا وحشی میپنداری زمانی که خود از درخت طبیعت بالا رفته میوه اش را بهره برداری میکنی وشاخه اش را میشکنی تو نمیخواهی از وحشی بودن گرگ وپلنگ تبعیت کنی وقتی با زبان خود دلی را پاره میکنی تو نمیخواهی نظم تارعنکبوت را با نگاه به عنکبوتی زشت بخاطر زشتی چهره واندام او بیاموزی وقتی که او لااقل برای بقای خویش خانه ی عنکبوتیش را میسازد وهزاران دانشمند وحشره شناس غرق این زیبائی موزون وتکنیک زیبای کاراو به تماشای آین موجود زشت نشسته واز هریک تاری که میتند یاد میگیرند که همان مثلث هما دایره همان مربع که هندسه منو تو شد در تمامی خطوط تارهای او مجموعه ایست بنام تار عنکبوت وخانه ی او برای زندگی وشکار همان مگس وپشه ی مزاحمی که ترا آزار میدهد وبه خیال تو هیچ سودی ندارد که برای بقای همین عنکبوت نیز باید باشد تا غذای او گردد وتو همچنان در جنگل طبیعی خداوند پارک وکوچه وخیابان دست ساخته ی خود انسانی تو راه میروی وهمه ی آنرا به نابودی میکشی با آتش زدن ,زباله ریختن راه جوی های اب را با پلاستیک .پاکت وپوست میوه وشیشه نوشابه ات بستن ودر یک باران آب چرخ ماشین ها را بر لباس تازه صبح خودتحمل کردن اما بدوبیراه گفتن به راننده ناشی بی اینکه بپرسیم خطای اول از که بود که راه آب کوچه وخیابان بسته شد ! که اکنون شهر به زیر لجن خاکی آلوده گردد که از راه جوی های شهرداری نیز توان گذر ندارد وقتی تو انرا خود بدست خویش بسته ای!
_________________________
از جِرم گِل سیاه تا اوج زُحل
کردم همه مشکلات کُلی را حّل
بگشادم بند های مشکل جهل
هر بندگشاده شد بجز بند اجل* خیام
_______________________
ااز چه چیز طبیعت بگویم که اردبزرگ انرا به زیبائوی وصف میکند وباتو آنرا مقایسه میکند وباتو از انمیگوید درحالی که بسیار جنگلهای دنیا دردستان تو با اتش سیگار وذغال تو امروز سوخته ونیمه سوخته باقی مانده اند واین هوا واکسیؤژن فردای ترا ازتو گرفته است از چه بگویم همان درخت آلبالوئی که دیگر میوه نمیداد وکندی وبجای آن هیچ ناشتی که طراوت حیاط خانه ات که میشد هیچ اکسیژؤن هوای زندگیت نیز بود باران فردایت نیز هست چرخ ماشین را وسط خیابان به آتش کشیدی وقتی هر ذره ی دود آسم فردای بچه ها خواهد شد وآسم وناراحتی قلبی عزیز دیگری که عزیز خودماست در میان باغی وجنگلی به سوزاندن برگهای خشکیده جمع کرده در گوشه ای پرداختی وبدون فکر از عاقبت این آتش افروختن آنرا رها کرده ورفتی, چون دیگر نه میخواستی کبابی بخوری نه میخواستی گرم شوی نه دیگر نگاه کردن به سوزاندن برگ خشکیده برایت جالب بود!
درصورتی که بادی کوچک آتشی افروخته خواهد کرد بدامن همان باغ همان جنگل وقتی که تو پیش از رفتن آبی بروی آن نریختی تا خاطر جمع باشی که بعدازتو اتش زیر خاکستر را باد به هرسو نمیبرد بله عادت کرده ایم بگوئیم شاید خواست خدا این بود!
مانند این است که کبریتی اتش زده بروی مبل بیندازیم وبگوئیم اگر خدا بخواهد خاموش میشود ومبل واسباب خانه را آتش میزنیم وچون زندگیمان سوخت میگوئیم اگر خدا نمیخواست اینگونه نمیشد پس خطای ما چه میشود ؟! تا کجا هرچه بد بود به گردن خدا بیاندازیمهرچه خوب بود باسم زحمت وتلاش خود تمام کنیم وخداهم نقشی در پیروزی آن نداشته باشد تا کجا چشم بر حقیقت ببندیم وهمه چیز را که هست ومیبینیم کتمان کنیم وبگوئیم این نیست که میبینی ازسوئی میگوئیم تا به چشم ندیدی باور مکن به چشم که میبینیم شک میکنیم که ایا همهی آنچه میبینیم همه واقعی آنچه هست که میبینیم وچون شک میکنیم برای خود دلیل میآوریم که شک نشانه ی عقل ودانش است! اگر شک نکرده همه چیز را باور کنیم نادانیم اما به طبیعت نگاه کن شک نکرده باورکن خدائی هست قدرتی عظیم که در طبیعت وجود وهستی ترا نیز برایت معنا کرده است وقدرت عقل را نیز بتو بخشیده است که میان اهو وگرگ
درنده باشی یا خورنده باشی یا ازحماقت خود خوردنی وخوراک دیگران!
انتخاب توست کهشکار باشی یا شکارچی .سازنده باشی ییا مخرب خئد ساز باشی یا خودسوز بخداهیچ ربطی ندارد اگر تو این هستی که هستی این توهستی که اینگونه هستی ! نه دیگری را بهانه اعمالت کن نه همه چیز را به گردن قسمت وخواست خدا بیانداز که تو خود مسئول هرچه شد هرچی میشود هرچه خواهد شد هستی به همین روشنی همینقدر اشکار
طبیعت وجود خویش را پاکیزه دار که خداوند نیز طبیعت ترا بهعهمین زیبائی وپاکیزگی بتو بخشید! وتو آنرا به بیهودگی به پستی به خرابی به نابودی کشیدی ومن واو و همه.....
ختم کلام!

پایان فرگرد طبیعت
آدمی ریشه در خاک و طبیعت زیبا دارد آنانی که پاکروانند نسیم دل انگیز این زیبایی اند . ارد بزرگ
سرود طبیعت ضربانی ملایم و کشیده دارد . ارد بزرگ
طبیعت زنده و پویاست نکوداشت آن ، گرامی داشتن ریشه گاه آدمیان است . ارد بزرگ
آدمیانی که طبیعت خویش را نابود می کنند براستی بی ریشه و مزدورند . ارد بزرگ
طبیعت زیبا آدمیان را در گذر زندگی همواره شاداب و جوان نگاه می دارد . ارد بزرگ
روان رنجور ، در طبیعت سبز دوباره پیوند خواهد زد و به زندگی خویش ادامه خواهد داد . ارد بزرگ
پایان ● فرگرد طبـیـعت ●
____________________________
تاچند اسیر عقل هرروزه شویم
دردهر چه صدساله چه یکروزه شویم
درده تو به کاسه ی مّی از آنبیش که ما
درکارگه کوزگران کوزه شویم*خیام
ــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــ به قلم فرزانه شیدا - اسلو/نروژ ــــ

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ